وبلاگ دانشجویان مهندسی فناوری اطلاعات دانشگاه اصفهان

وبلاگ دانشجویان it ورودی 90 دانشگاه اصفهان

وبلاگ دانشجویان مهندسی فناوری اطلاعات دانشگاه اصفهان

وبلاگ دانشجویان it ورودی 90 دانشگاه اصفهان

پای راست شما احمق است


> پای راست شما احمق است می دانید چرا؟
>
>
>
> در حالی که پشت میز کارتان
> نشسته اید پای راستتان را از زمین
> بالا ببرید و در جهت عقربه های
> ساعت بصورت دایره ای بچرخانید
>
>
>
>
> همزمان با این عمل با دست
> راست خود عدد 6 (انگلیسی) را در هوا
> بنویسید
>
>
> مشاهده خواهید کرد که پایتان
> نیز جهت حرکت خود را تغییر می دهد
>
>
>
> امتحان کنید
>

یک داستان واقعی

مردی که بسیار گناهکار بود عازم سفر حج شد.حتی کسانیکه در کاروان همسفرش بودند به خاطر گناهانش او را میشناختند و از سفرش به مکه متعجب بودند! 

وقتی به کعبه رسید در حضور جمع شروع به درد و دل با خدا کرد.گفت: 

خدایا!فلان دعا را کردم ولی تو آن را مستجاب نکردی من هم دزدی کردم 

فلان چیز را از تو خواستم ولی تو آن را به من ندادی من هم رشوه گرفتم 

فلان کار را از تو خواستم ولی تو آنرا انجام ندادی من هم پول نزول کردم 

اکنون از تو چیزی میخواهم بیا و مرد و مردانه این خواسته ی من را اجابت کن: 

همین الان همین جا جان من را بگیر و خلاصم کن. 

در همین لحظه مرد روی زمین افتاد و در دم جان داد!

داستان آسانسور

روزی مردی روستایی همراه با پسرش از دهی بسیار دورافتاده به شهر آمدند. 

وارد فروشگاه بسیار بزرگی شدند.با تعجب به اطراف خود نگاه میکردند که اتاقکی با درب فلزی که دربش از وسط باز و بسته میشد نظر هر دو را به خود جلب کرد. 

پسر از پدرش پرسید:این چیست؟ 

پدر گفت:نمیدانم...!!! 

در همین هنگام پیرزنی وارد اتاقک شد و در آن بسته شد و شماره های بالای اتاقک از عدد یک تا سی یکی یکی افزایش یافت و پس از چند ثانیه شماره های بالای اتاقک از عدد سی تا یک یکی یکی کاهش یافت.بعد در اتاقک باز شد و زنی جوان و بسیار زیبا از آن خارج شد!! 

پدر و پسر روستایی هر دو از شدت تعجب دهانشان باز مانده بود! 

پدر رو پسرش کرد و گفت: فکر میکنم این دستگاهی است که آدمهای پیر و زشت را جوان و زیبا میکند!

عجب صبری خدا دارد!

سلام دوستان. این شعر قشنگ از <معینی کرمانشاهی> هستش. امیدوارم خوشتون بیاد.

 

     

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    همان یک لحظه ی اول ،

    که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان ،

    جهان را با همه زیبایی و زشتی ،

    به روی یکدگر ، ویرانه می کردم .

    □

   

ادامه مطلب ...

بدست آوردن ب.م.م از روش نردبانی

سلام هم کلاسی های خوبم 

من احساس کردم اون روزی که پای تابلو رفتم تا روش نردبانی رو براتون بگم کمی نامفهوم توضیح دادم! 

برای همین تصمیم گرفتم توی وبلاگمون اونو براتون توضیح بدم.

ادامه مطلب ...

جملات پندآموز

_خردمند به کار خویش تکیه میکند و نادان به آرزوی خویش . حضرت علی (ع)

_امین به تو خیانت نمی کند ؛تویی که به خائن امانت سپرده ای. امام رضا (ع

_برای رسیدن به جایی که تا بحال نرسیده ایم باید از راهی برویم که تا بحال نرفته ایم. گاندی

_عظمت مردان بزرگ از طرز رفتارشان با مردمان کوچک آشکار می شود. دیل کارنگی

ادامه مطلب ...

جوک3

اهل دانشگاهم.قبله ام استاد است.جانمازم نمره.پیشه ام مشروطی.من کتابم راوقتی می خوانم که بگوید استاد:امتحان نزدیک است.دیشب اما خواندم یک ورق از آن را.همه ذرات کتابم متعجب شده اند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایا...

گفتم خدایادلم گرفته:گفت از من؟

گفتم خدایادلم راربودن:گفت پیش ازمن؟

گفتم خدایاچقدر دوری:گفت تویامن؟

گفتم خدایاتنهاترینم:گفت بیشتر از من؟

گفتم خدایاکمک خواستم:گفت غیر از من؟

گفتم خدایادوستت دارم:گفت بیشتر از من؟

گفتم خدایا اینقدر نگو من:گفت تویامن؟

.

.

.

خدایامنو ببخش به خاطر همه درهایی که کوبیدمو خونه ی تو نبود...


جوک۲

قانون پایستگی واحدهای درسی:


واحدهانه ازبین میروند نه پاس میشوند بلکه ازترمی به ترم بعد منتقل میشوند


جوک۱

شیریاخط دانشجویی:


اگه شیراومدمی خوابم.


اگه خط اومد تلویزیون نگاه میکنم.


اگه راست واستاد درس میخونم


چقدر خوشحال بود شیطان...

چقدر خوشحـال بود شیطــان ...

وقتی سیب را چیدم ...

گمان می کرد فریب داده است مرا

نمی دانست ...

تو پرسیده بودی :

مرا بیشتر دوست داری . . .

یا ماندن در بهشـــت را"

(ِـِِ)

سلام به همه

پیش خودمون بمونه

امروز داشتم واس خودم بازی میکردم که دیدم

مامانم زل زده به من

منم خجالت کشیدم و عروسکامو جم کردم و خودم و زدم به اون راه که مثلا دارم اتاقمو جم و جور میکنم

بعد دیدم نه خیر مامانم ول کن نی

هی نگاه میکنه

منم بهش گفتم:چیزی شده؟
زد زیره خنده و گفت یه چیزی می خواستم بهت بگم

ولی دیدم هنوز بچه ای

منم که حس کنجکاویم داشت منو میترکوند

رفتم پیشش و کلی خواهش کردم که بهم بگه

با خودم گفتم شاید می خواد باهام درد و دل کنه یا اینکه یه چیزی می خواد بگه یا اینکه یه چیزی شده من خبر ندارم

خلاصه بعد نیم ساعت خواهش و التماس

اومد گفت هیچی بابا می خواستم بگم بیا آشغالارو بزار دم در.....

اهل درسم

 اهل درسم من تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید
روزگارم هی... بد نیست تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید

ادامه مطلب ...

داستان

روزی راننده ی تاکسی ای در ماشین خود تنها حرکت میکرد.از کنار خیابان مسافر مردی را دید.مرد روی صندلی جلو نشست و راننده به مسیر خود ادامه داد. 

پس از اندک مدتی مسافر از راننده پرسید:منو میشناسی؟ 

راننده کمی فکرد و گفت:نه! 

بعد راننده مسافر زنی را سوار کرد. 

دوباره مرد از راننده پرسید:تو منو نمیشناسی؟!!! 

راننده گفت:نه!!!نمیشناسم.شما؟ 

مرد گفت:من عزرائیلم! 

راننده گفت:برو عموووو....!!! 

زن از راننده پرسید:آقا!شما با کی دارید صحبت میکنید؟ 

ناگهان راننده ترمز کرد و با وحشت پا به فرار گذاشت! 

سپس هر دو مسافر ماشین را دزدیدند!! 

 

 

این داستان به گفته ی راوی واقعی بود!

فوت کوزه گری


در روزگار قدیم, پادشاهی سنگ بزرگی را وسط یک جاده اصلی قرار داد. بعد خودش وهمراهانش در گوشه ای قایم شدند تا ببینند چه کسی آن را از جلوی مسیر بر میدارد. برخی از بازرگانان ثروتمند با کالسکه های خود به کنار سنگ رسیدند,آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیاری از آنها هم به پادشاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. اما هیچ کدام از آنها کاری به سنگ نداشتند.

کمی بعد یه مرد روستایی با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت و شانه اش را زیر سنگ قرار داد و سعی کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. بعد از کلی زور زدن و عرق ریختن بالاخره موفق شد. وقتی که سراغ بار سبزیجات برگشت متوجه شد کیسه ای زیر آن سنگ بوده.کیسه را باز کرد.پر از سکه های طلا بود و یادداشتی از جانب شاه که این سکه ها مال کسی است که سنگ را از جاده کنار بزند!

"گاهی موانع فرصت هایی هستند تا وضعیتمان را بهبود بخشیم."

---------------------------------------

- مسئولیت پذیر باشید.

- برای پیشرفت باید از خودگذشتگی داشته باشید.

- برای رسیدن به برخی ایده آل ها نباید منتظر ماند تا بقیه کاری بکنند,خودتان باید دست بکار شوید.

---------------------------------------

برای اولین بار

   مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بودند. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که در کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد، فریاد زد: پدر نگاه کن درخت ها حرکت می کنند. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. 

کنار مرد جوان زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از پسر جوان که مانند یک کودک 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند. ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد : پدر نگاه کن، رودخانه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد . چند قطره باران روی دست پسر جوان چکید و با لذت آن را لمس کرد و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن. باران می بارد . آب روی دست من چکید. 

زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسرم برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند !