می نویسم که شب تار، سحر میگردد یک نفر مانده از این قوم که بر میگردد
این یکی کت و شلوار مشکی پوشیده ، شال عزا به گردن انداخته ، دیگ هم می زند ....آن یکی لباس مجلسی پوشیده ، روسری سیاهی به سر افکنده ، برنج آبکش می کند ...
اینجا رسم است که مردم با لباس پلو خوری ، پای دیگ و اجاق حاضر شوند؟
مهمان بود ، اما نتوانست تعجب خویش را از دیدن این صحنه پنهان کند، تازه از ایران رسیده بود و رسم
و رسوم اینجا ، انگلستان ، که روزی بریتانیای کبیرش می گفتند را نمی دانست .
هنگامی بر تعجبش افزوده شد که فهمید این دو ، زن و شوهرند!
هر دو پزشک ، مرد متخصص قلب و عروق ، زن فوق تخصص زنان و زایمان !
....و این گونه خالص و بی ریا در مجلس حسینی عرق می ریزند و کار می کنند .
او خیال می کرد امام حسین (ع) و تاسوعا و عاشورا و دیگ و اسپند و علم و کتل ، مخصوص ایرانیان
است، اما حالا می دید ، نه !!
چند روزی که گذشت ، چیزهای تازه تری فهمید .
حکایتی داشتند این زن و مرد . فهمید هر دو اصالتا اهل لندن هستند ، هر دو مسیحی بوده اند ، مرد
زودتر از زن اسلام را پذیرفته ، و او همسر خویش را مسلمان کرده است .
خب ... آمده اند به جمع ما ، خوش آمدند ! این همه ارادت و شور و ایمان از کجاست ؟!!
روزی مجالی یافت ، روزی که قدری کارها سبک تر شده بود ، خانم دکتر گوشه ای نشسته بود به فکر،
موقعیت را مناسب یافت ، رفت و رمز این عشق را پرسید .
تازه مسلمان مملکت کفر و این همه شور و اشتیاق ؟
باور کنم که همه چیز عادی است ؟
ـ نه، باور نکن ؟ وضعیت من کاملا ( اسپیشال ) است. من وقتی مسلمان شدم ، همه چیز این دین را
پذیرفتم ، بخصوص این که به شوهرم خیلی اطمینان داشتم و می دانستم بی جهت به دین دیگری روی نمی آورد .
اما هر چه کردم ، نتوانستم دلم را مجاب کنم که بپذیرد ، واپسین منجی این دین ، صدها سال عمر کند
و سرانجام در هیئت جوانی زیبا که هیچ اثری از کهولت و پیری ندارد ظهور کند ...
بلاخره ما پزشک هستیم و دستمان در کار است . نه؟
ـ گفت : چرا!
ـ دل را هم که نمی شود به پذیرش چیزی وادار کرد .نه؟
ـ درست است .
تا ایام حج رسید و ما هم رهسپار شدیم . شاید شما حج را به اندازه ما قدر ندانید . فکر کن تازه مسلمانی بخواهد با شکوه ترین مظاهر این دین را به تماشا بنشیند .
چقدر زیباست !!
وقتی اولین بار خانه کعبه را دیدم ،چنان زیر و رو شدم که در سراسر عمرم سابقه نداشت ، تمام
وجودم می لرزید ، اختیار اشکم دست خودم نبود . می گریستم و می گریستم ....!!
اشک هایش را پاک می کند ؛ تا روز عرفه شد و رفتیم صحرای عرفات .
گویا قیامت برپا شده و مردم در صحرای محشر پراکنده شده بودند .
رفتم آبی به سرو صورت خود بزنم و نفسی تازه کنم که کاروانم را گم کردم . هرم گرما چون تازیانه ای
بر بدنم فرود می آمد و تاب آن همه گرما را نداشتم .
هر چه بیشتر جستجو می کردم ، کمتر می یافتم . با جمعیت از این سو به آن سو می رفتم .
همچون قطره ای که در بیابانی برهوت دریا را می جوید .
کسی زبانم را نمی فهمید . از دور چادرهایی می دیدم شبیه به چادرهای کاروان لندن!
با سرعت پیش می رفتم ، نزدیک که می شدم می دیدم نه ، اشتباه کرده ام .
ساعتها به این در و آن در می زدم . گرسنگی و تشنگی رنجم می داد . چنین وضعیتی اراده و اختیار را
هم از من سلب کرده بود ، واقعا نمی دانستم چه کنم .
نمی دانم این کار اشک بود یا آن فریاد عمیق ژرفای دل ...!
که دیدم جوانی خوش سیما ، به سویم می آید ، اشتباه نمی کردم ، او جمعیت را کنار می زد و به
سوی من می آمد .
چهره اش چنان جذاب و دلبرا بود که تمام غمم را فراموش کردم .
وقتی به من رسید با جملاتی شمرده و لهجه فصیح انگلیسی شروع کرد با من سخن گفتن .
از آنچه بر من گذشته بود با او گفتم .
گفت : بیا ، من قافله ات را به تو نشان میدهم .
قدری که پیش رفتیم ، تابلوی کاروان لندن ، مرا در جای خود میخکوب کرد .
خدایا چه می بینم ، چشمهایم را مالیدم ...
اشتباه نمی کردم این کاروان من بود. با تمام وجود از او قدردانی کردم .
وقت خداحافظی رسید . او مکثی کرد و گفت : سلام شوهرت را برسان ، بی اختیار گفتم:بگویم چه کسی سلام رساند.
گفت : آن واپسین منجی که تو در راز و رمز عمر بلند او مانده ای !!
من همانم که تو سرگشته کوی اویی !!
پلکی به هم نزده بودم که او رفت و من هرچه جستجو کردم دیگر نیافتمش
از آن سال ایام عاشورا ، روز عرفه ، نیمه شعبان و یا هر روز و ساعت دیگری که رنگ و بوی او را بدهد
من و همسرم پروانه وار گرد این شمع چراغ می گردیم .
آیا او بار دیگر می آید ؟!!
برگرفته از کتاب:می شکنم در شکن زلف یار