وبلاگ دانشجویان مهندسی فناوری اطلاعات دانشگاه اصفهان

وبلاگ دانشجویان it ورودی 90 دانشگاه اصفهان

وبلاگ دانشجویان مهندسی فناوری اطلاعات دانشگاه اصفهان

وبلاگ دانشجویان it ورودی 90 دانشگاه اصفهان

داستان آسانسور

روزی مردی روستایی همراه با پسرش از دهی بسیار دورافتاده به شهر آمدند. 

وارد فروشگاه بسیار بزرگی شدند.با تعجب به اطراف خود نگاه میکردند که اتاقکی با درب فلزی که دربش از وسط باز و بسته میشد نظر هر دو را به خود جلب کرد. 

پسر از پدرش پرسید:این چیست؟ 

پدر گفت:نمیدانم...!!! 

در همین هنگام پیرزنی وارد اتاقک شد و در آن بسته شد و شماره های بالای اتاقک از عدد یک تا سی یکی یکی افزایش یافت و پس از چند ثانیه شماره های بالای اتاقک از عدد سی تا یک یکی یکی کاهش یافت.بعد در اتاقک باز شد و زنی جوان و بسیار زیبا از آن خارج شد!! 

پدر و پسر روستایی هر دو از شدت تعجب دهانشان باز مانده بود! 

پدر رو پسرش کرد و گفت: فکر میکنم این دستگاهی است که آدمهای پیر و زشت را جوان و زیبا میکند!

داستان

روزی راننده ی تاکسی ای در ماشین خود تنها حرکت میکرد.از کنار خیابان مسافر مردی را دید.مرد روی صندلی جلو نشست و راننده به مسیر خود ادامه داد. 

پس از اندک مدتی مسافر از راننده پرسید:منو میشناسی؟ 

راننده کمی فکرد و گفت:نه! 

بعد راننده مسافر زنی را سوار کرد. 

دوباره مرد از راننده پرسید:تو منو نمیشناسی؟!!! 

راننده گفت:نه!!!نمیشناسم.شما؟ 

مرد گفت:من عزرائیلم! 

راننده گفت:برو عموووو....!!! 

زن از راننده پرسید:آقا!شما با کی دارید صحبت میکنید؟ 

ناگهان راننده ترمز کرد و با وحشت پا به فرار گذاشت! 

سپس هر دو مسافر ماشین را دزدیدند!! 

 

 

این داستان به گفته ی راوی واقعی بود!