روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار بیکار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.
جلو رفت و از او پرسید:
«شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می
کنی؟»
اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد.
ادامه مطلب ...
زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد.
وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.
زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد….!!!
زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم ؟؟
غول جواب داد : نخیر ! زمانه عوض شده است و به علت مشکلات اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو اصلا صرف نداره
زن اومد که اعتراض کنه
که غول حرفش رو قطع کرد و گفت :همینه که هست……. حالا بگو آرزوت چیه؟
زن گفت : در این صورت من مایلم در خاور میانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت : نگاه کن. این نقشه را می بینی ؟ این کشورها را می بینی ؟ اینها ..این و این و این و این و این … و این یکی و این. من می خواهم اینها به جنگ های داخلی شون و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهایه متجاوزگر و مهاجم نابود شون.
غول نگاهی به نقشه کرد و گفت : ما رو گرفتی ؟ این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند. من که فکر نمی کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشه کاریش کرد. درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر ها . یه چیز دیگه بخواه. این محاله.
زن مقداری فکر کرد و سپس گفت: ببین…
من هرگز نتوانستم مرد ایده آل ام راملاقات کنم.
مردی که عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با ملاحظه باشه.
مردی که بتونه غذا درست کنه(!!!) و در کارهای خانه مشارکت داشته باشه.
مردی که به من خیانت نکنه و همش روی کاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نکنه(!!!!!)
ساده تر بگم، یک شریک زندگی ایده آل.
غول مقداری فکر کرد و بعد گفت : اون نقشه رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم….!!
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه !!
پدرمومن من ... مادر مقدس من ...
نماز تو یک ورزش تکراری است بدون هیچ اثر اخلاقی و اصلاح عملی و حتی نتیجه بهداشتی ! که صبح و ظهر و شب انجام می دهی اما نه
ادامه مطلب ...
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.
ادامه مطلب ...سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن.
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ،
برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.پدر کودک اصرار داشت
استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد
که یک سال بعد میتواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.
ادامه مطلب ...زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی کرده بودند. با یکدیگر صادق و رو راست بودند. در مورد همه چیز با یکدیگر صحبت میکردند و هیچ چیزی را از هم مخفی نمیکردند الا یک چیز! پیرزن یک جعبه ی کفش بالای کمدش قرار داده بود و هیچوقت درمورد آن به شوهرش چیزی نمیگفت و خواهش میکرد که راجع به آن سوالی نپرسد!
پیرمرد هم به خواست همسرش احترام میگذاشت و آن را نادیده گرفته بود تا اینکه پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.
پیرمرد در کنار تخت همسرش نشسته بود و با هم در مورد امور باقی مانده حرف میزدند.
پیرمرد رفت و جعبه کفش را آورد و گفت:حالا بگو که داخل این جعبه چیست؟
پبرزن نیز تصدیق کرد که وقت آن رسیده تا داخل جعبه را نشان همسرش دهد.
پیرمرد در آن را باز کرد و دو عروسک بافتنی و 95هزار دلار پول درون آن دید! پرسید: اینها چیست؟
پیرزن پاسخ داد: وقتی که میخواستم با تو ازدواج کنم مادربزرگم نصیحتی به من کرد. گفت:برای اینکه زندگی مستحکمتری داشته باشی هر وقت از دست شوهرت ناراحت شدی سکوت کن و به جای مشاجره خود را به کاری مشغول کن.
من هم وقتی از تو دلخور میشدم عروسکی میبافتم و در این جعبه میگذاشتم!
اشک در چشمان پیرمرد حلقه زد!با خود گفت:تنها دو عروسک در جعبه است و این نشان میدهد که همسر عزیزم در طول زندگی مشترکمان فقط دو بار از من رنجیده...!!
و اشک از چشمان پیر مرد جاری شد!
بعد پرسید:این همه پول چی؟ اینها از کجا هستند؟
پیرزن گفت:آه عزیزم! این پولی است که از راه فروش عروسکهای بافتنی به دست آورده ام...!!
این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال 2005 شده و توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده که استدلال شگفت انگیزی داره.
وقتی به دنیا میام، سیاهم،
وقتی بزرگ میشم، سیاهم
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم
وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم
و تو، آدم سفید
وقتی
به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی،
وقتی سردت میشه، آبی ای
وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی
و وقتی
می میری، خاکستری ای
و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟
روزی مردی داخل چاهی افتاد و بسیار دردش آمد ...
یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای
یک دانشمند عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت
یک پرستار کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آمادهافتادن به داخل چاه کرده بودند پیدا کند
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاه بیرون آورد...
مردی که بسیار گناهکار بود عازم سفر حج شد.حتی کسانیکه در کاروان همسفرش بودند به خاطر گناهانش او را میشناختند و از سفرش به مکه متعجب بودند!
وقتی به کعبه رسید در حضور جمع شروع به درد و دل با خدا کرد.گفت:
خدایا!فلان دعا را کردم ولی تو آن را مستجاب نکردی من هم دزدی کردم
فلان چیز را از تو خواستم ولی تو آن را به من ندادی من هم رشوه گرفتم
فلان کار را از تو خواستم ولی تو آنرا انجام ندادی من هم پول نزول کردم
.
.
.
.
اکنون از تو چیزی میخواهم بیا و مرد و مردانه این خواسته ی من را اجابت کن:
همین الان همین جا جان من را بگیر و خلاصم کن.
در همین لحظه مرد روی زمین افتاد و در دم جان داد!