زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی کرده بودند. با یکدیگر صادق و رو راست بودند. در مورد همه چیز با یکدیگر صحبت میکردند و هیچ چیزی را از هم مخفی نمیکردند الا یک چیز! پیرزن یک جعبه ی کفش بالای کمدش قرار داده بود و هیچوقت درمورد آن به شوهرش چیزی نمیگفت و خواهش میکرد که راجع به آن سوالی نپرسد!
پیرمرد هم به خواست همسرش احترام میگذاشت و آن را نادیده گرفته بود تا اینکه پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.
پیرمرد در کنار تخت همسرش نشسته بود و با هم در مورد امور باقی مانده حرف میزدند.
پیرمرد رفت و جعبه کفش را آورد و گفت:حالا بگو که داخل این جعبه چیست؟
پبرزن نیز تصدیق کرد که وقت آن رسیده تا داخل جعبه را نشان همسرش دهد.
پیرمرد در آن را باز کرد و دو عروسک بافتنی و 95هزار دلار پول درون آن دید! پرسید: اینها چیست؟
پیرزن پاسخ داد: وقتی که میخواستم با تو ازدواج کنم مادربزرگم نصیحتی به من کرد. گفت:برای اینکه زندگی مستحکمتری داشته باشی هر وقت از دست شوهرت ناراحت شدی سکوت کن و به جای مشاجره خود را به کاری مشغول کن.
من هم وقتی از تو دلخور میشدم عروسکی میبافتم و در این جعبه میگذاشتم!
اشک در چشمان پیرمرد حلقه زد!با خود گفت:تنها دو عروسک در جعبه است و این نشان میدهد که همسر عزیزم در طول زندگی مشترکمان فقط دو بار از من رنجیده...!!
و اشک از چشمان پیر مرد جاری شد!
بعد پرسید:این همه پول چی؟ اینها از کجا هستند؟
پیرزن گفت:آه عزیزم! این پولی است که از راه فروش عروسکهای بافتنی به دست آورده ام...!!