وبلاگ دانشجویان مهندسی فناوری اطلاعات دانشگاه اصفهان

وبلاگ دانشجویان it ورودی 90 دانشگاه اصفهان

وبلاگ دانشجویان مهندسی فناوری اطلاعات دانشگاه اصفهان

وبلاگ دانشجویان it ورودی 90 دانشگاه اصفهان

کلاس فیزیک

دوستان عزیز سلام.

خواهشن برای اینکه استاد فیزیک درس ندن ودوستان شهرستانیمون عقب نمونن و به امید اینکه این دوستان از ولایت برامون سوغاتی بیارن این جلسه (شنبه) سر کلاس نرین!

باتشکر


پ.ن: این پست یه نکته داشت هرکی فهمید توی قسمت نظرات بگه!

پ.ن: ضمنا بگم استاد به آقای ایوبی قول دادن حضور و غیاب نکنن نگران غیبت خوردن نباشین.


بعد نوشت:دوستان اگه تا آخر این هفته تعطیل کنید تا دوستانتون(!)بتونن این فیزیکو تموم کنن من خودم میبرمتون ی رستوران شیک!!! خدا مرگم بده چرا اینقدر زیاده!!!

لحظات زندگی مدرن

دنیای ما مدرن شده و ما چقدر از این پیشرفت خوشحالیم.

به جای ساعت های عقربه ای اعصاب خورد کن قدیمی که همش "تیک تیک" صدا میکردن، از ساعت های کامپیوتری استفاده می کنیمو خوشحالیم که به ما صدم ثانیه رو هم نشون میدن.

اما حواسمون نبود به این تکنولوژی بی رحم!

چه قدر حالا لحظه های عمرمون بی سر و صدا میگذرن!!!

نمیدانم شاید حقیقتی که یادمان رفته!!!

موقع نماز ، لباس تنم و سجاده ام بیشتر از من خدا را عبادت میکنند!

می خواهم اینبار صدای تسبیح من از آنها بلند تر باشد

برای اولین بار

   مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بودند. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که در کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد، فریاد زد: پدر نگاه کن درخت ها حرکت می کنند. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. 

کنار مرد جوان زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از پسر جوان که مانند یک کودک 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند. ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد : پدر نگاه کن، رودخانه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد . چند قطره باران روی دست پسر جوان چکید و با لذت آن را لمس کرد و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن. باران می بارد . آب روی دست من چکید. 

زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسرم برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند !

فاصـــــــله بین مشــکل و حــــل آن یک زانـــو زدن استــــ

اما نه در برابر مشـــــکل


بلکه در برابر خــــــــــدا
!