چهل روز گذشت. نه اشکها در چشم دوام آوردند،
نه حرفها بر زبان! روایت درد، آسان نیست.
اربعین، خیس گریه،
و پرچم شیون بر بام هستی.
کربلا، تصویرهای زخم را در دست چهلمین خورشید می نهد.
دنیا کجا حریف تواند بود
تحمل کسی را که با قافله صبر
طومار ریز ریز شده هلهله را
از شام آورده است
و مرگ نیشخندها را؟!
اربعین، با ردایی سرخ
و صدایی بلند آمده است که:
پلیدی ها از یک قُماش اند؛
اگرچه نام آن ها در لعن، متفاوت است.
اربعین آمده است؛ با سلامی عاشورایی
بر طبع آبی پروانه ها
کناره سرخگون فُرات
و هنوز صدای بریده ای پر بوسه،
از قتلگاه می وزد.
اربعین آمده است؛ با درودی مشعشع
بر رایحه طولانی عطش
روبه روی نفس های برهنه تیغ
و هنوز همه چیز از عشق مایه می گیرد
و با کربلایی شروع می شود
که قوّت قلب آب هاست.
نام حسین آمد و چشمم وضو گرفت
آب از سرم گذشت و دلم آبرو گرفت
تا قیامت نرود نقش تو از لوح ضمیر
حیرتم کشت، بگو این چه معماست حسین
گر چه شد جوهر عشق از قلم عاطفه پاک
رقم مِهر تو بر صفحه دل هاست حسین