اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد.
ادامه مطلب ...سلام به همه دوستان عزیم.
تئاتر سبزیجات رو که یادتون میاد؟مطمئنم یادتون میاد....
بهتون پیشنهاد میکنم حتما به ادامه مطلب مراجعه کنید...
یعنی وبمون جهانی شد!!
ادامه مطلب ...
زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد.
وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.
زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد….!!!
زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم ؟؟
غول جواب داد : نخیر ! زمانه عوض شده است و به علت مشکلات اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو اصلا صرف نداره
زن اومد که اعتراض کنه
که غول حرفش رو قطع کرد و گفت :همینه که هست……. حالا بگو آرزوت چیه؟
زن گفت : در این صورت من مایلم در خاور میانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت : نگاه کن. این نقشه را می بینی ؟ این کشورها را می بینی ؟ اینها ..این و این و این و این و این … و این یکی و این. من می خواهم اینها به جنگ های داخلی شون و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهایه متجاوزگر و مهاجم نابود شون.
غول نگاهی به نقشه کرد و گفت : ما رو گرفتی ؟ این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند. من که فکر نمی کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشه کاریش کرد. درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر ها . یه چیز دیگه بخواه. این محاله.
زن مقداری فکر کرد و سپس گفت: ببین…
من هرگز نتوانستم مرد ایده آل ام راملاقات کنم.
مردی که عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با ملاحظه باشه.
مردی که بتونه غذا درست کنه(!!!) و در کارهای خانه مشارکت داشته باشه.
مردی که به من خیانت نکنه و همش روی کاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نکنه(!!!!!)
ساده تر بگم، یک شریک زندگی ایده آل.
غول مقداری فکر کرد و بعد گفت : اون نقشه رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم….!!
این یک شوخی نیست، اگه بتونی از این چند امتحان سربلند بیرون بیایی، کار چشمات خیلی درسته!!
ادامه مطلب ...اولی: سلام
دومی: سلام
اولی: پروژه های مبانی کامپیوتر رو نوشتی
دومی: آره یکی دوتاش رو نوشتم
اولی: توی Visual نوشتی
دومی: په نه په توی paint کشیدم تازه رنگش هم کردم
خدا پرسید:
می خورید یا می برید ؟
من بی درنگ گفتم:
می خورم
چه می دانستم
لذت ها را می برند
حسرت ها را می خورند...
تقدیم به همه کسانی که از ریاضی ۱ در حسرت اند ...
پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد
:همانا که در این جهان آدمی آماجگاه تیر مرگ است و تاراجگاه مصیبت ها.
هر جرعه آب گلوگیرش می گردد و هر لقمه نان آلوده به غم هاست. بنده ، به نعمتی دست نیابد، جز آنکه نعمتی دیگر از کفش برود و بامدادی بر او نمی تابد ، مگر آن که از سپیده دمی دیگر دور گردد.
ما ، دستیاران مرگیم و جان ما نشانه هلاک است. پس چگونه به بقای جاودانه امید بندیم حالی که این شب وروز هیچ سراپرده ای بر نیفرازد مگر که در فرو ریختن آنچه بر آورده است و در پراکندن آنچه فراهم کرده شتاب ورزد...
نهج البلاغه
پسر : سلام،خوبی؟ مزاحم نیستم؟
دختر: سلام، خواهش می کنم
پسر : تهران/وحید/۲۶ و شما؟
دختر: تهران/ نازنین/ ۲۲
ادامه مطلب ...