مربی مهد کودک : کسری جان شمردن بلدی ؟
کسری : آره! داییم یادم داده!
مربیه : آفرین به تو پسر خوشگل و داییت!خوب حالا بگو ببینم، بعد پنج چیه؟
… … …
کسری : شیش!
مربیه : آفرین عزیزم، حالا بگو بعد هفت چیه؟
کسری : هشت!
مربیه : آاافرین!
حالا بگو بعد ده چیه؟
کسری : سرباز !!!
بعدش ؟ کسری : بی بی بعدش شاه …..
###################
ادامه مطلب ...
یکى از اساتید بازنشسته ى دانشگاه تعریف مى کرد:
پس
از سالها یکى از شاگردان خود را که به حمق و بى هوشى مشهور بود و خصوصا
در ریاضیات بدترین نمره ها را مى گرفت دیدم که بسیار ثروتمند شده است.
با تعجب از او پرسیدم : "با آن همه نفهمى و کودنى و حساب ندانى چنین ثروتى را از کجا به دست آورده اى؟!"
گفت: " با
صاحب یک کارخانه ى چینى سازى مرتبط شده ام. یک سرویس چینى را از او به ده
هزار تومان مى خرم و به سى هزار تومان مى فروشم و به همین سه درصد قانعم ...!
که صد دانا در آن حیران بماند!
دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟
استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمیتوانستم یک استاد باشم.
دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم ،اگر جواب
صحیح دادید من نمره ام را قبول میکنم در غیر اینصورت از شما میخواهم به من
نمره کامل این درس را بدهید.
شخصیت مورد علاقه تاریخی؟ چرا؟
اگه بخوای جای یکی از آدم های تاریخی باشید کی رو انتخاب می کردی؟ چرا؟
وقتی جهان از ریشه جهنم
و آدم از عدم
و سعی از ریشه های یاس می آید ...
وقتی که یک تفاوت ساده در حرف کفتار را
به کفتر
تبدیل می کند
باید به تفاوتی واژه ها و واژه های بی طرفی چون
نان
دل بست
نان را از هر طرف بخوانی
نان است...
قیصر امین پور
توی کلاس حل تمرینه ریاضی ( با آقای زارع ) بودم.
تابلوی کلاس نصفش تخته وایت برد بود و نصف دیگش تخته سیاه!
آقای زارع داشت مسئله ای رو رو تخته وایت برد حل میکرد.
وقتی دیگه جا نداشت بنویسه رفت سراغ تخته سیاه
ولی اصلا حواسش نبود که ماژیک دستشه!!! همینطوری بی هوا ماژیکو برد به سمت تخته سیاه!! که یهو من به طور کاملا ناگهانی! و ناخودآگاه ( تاکید میکنم: باور کنین ناخودآگاهانه بود! ) جیـــــــــــغ خفیفی کشیدم و گفتم: ئـــــــه!!!نـــــــه!!! نـــــــه!!!! ماژیکــــــــــــــه!!!!
و همه از جمله خوده آقای زارع زدند زیر خنده!!!!
به قول AT که میگه : مینا!!!یه جوری همچین با خـــوف گفتی که هر کی ندونه فکر میکنه یه هفت تیر گرفته بودند جلوت و تو جیغ زدی و گفتی : نــــــه!!!! هفت تیـــــــره!!!
زنی مشغول درست کردن تخم
مرغ برای صبحانه بود
ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه ش...د و داد زد : مواظب باش ،
مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز....
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ...
محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم.
زن که
بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید
؟
تولستوی
در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را
ندادید
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با
کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من
بیاورید.»
روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار بیکار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.
جلو رفت و از او پرسید:
«شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می
کنی؟»