داستانی برگرفته از کتاب "هر قاصدکی یک پیامبر است"...
او همه زندگی اش را وفق نور می کند ، در نور به دنیا می آید و در نور می میرد . نور می خورد و نور می زاید .
دلخوشی آفتابگردان تنها آفتاب است . آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و
انسان با خدا . بدون آفتاب ، آفتابگردان می میرد؛ بدن خدا انسان . "
آفتابگردان گفت : " روز که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد ، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی ، دیگر " تویی " نمی ماند . و گفت من فاصله هایم را با نور پر می کنم ، تو فاصله ها را چطور پر می کنی ؟ "
آفتابگردان این را گفت و خاموش شد . گفتگوی من و آفتابگردان نا تمام ماند . زیرا که او در آفتاب غرق شده بود
جلو رفتم بوییدمش ، بوی خورشید می داد . تب داشت و عاشق بود . خداحافظی
کردم ، داشتم می رفتم که نسیمی رد شد و گفت :
" نام آفتابگردان همه را یاد
آفتاب می اندازد ، نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت ؟ "
"عرفان نظر آهاری"
مقایسه جالبی بود ...
خوشگل بود
ممنون
وای فاطمه!!!!!!!!!!!خیلی قشنگ بود
ممنون عزیزم!!!!