زندگی خود را بر چند اصل استوار کردی؟
فرمودند:
1- دانستم کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم.
2- دانستم
که خدا مرا می بیند پس حیا کردم .
3- دانستم که رزق مرا دیگری نمی خورد پس آرام
شدم.
4- دانستم پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم...
سلام این چندتا عکس باحال رو ببینین و کیفشو ببرین.
این تصویر یک جسمه یا دو جسم؟؟؟
این تصویر مکعبه یا گوشه دیوار؟؟
یک پل یا چند کشتی؟؟؟
یک دقیقه به وسط تصویر خیره بشین..بدون اینکه چشماتونو حرکت بدین
حالا به پشت دستتون نگاه کنین..آیا زیر پوستتون چیزیه؟؟
این تصویر فقط خاموش و روشن میشه
اما چشم اونو در حال چرخش میبینه
باورتون میشه که این اسبا یکرنگ هستن؟؟
سوتی های برنامه های زنده تلویزیون :
چند سال پیش توی یه برنامه زنده شبکه تهران (فکر کنم شبهای تهران بود)
احمدزاده بعد از اینکه یکی مسابقه رو برد گفت: هدیه ای به رسم امانت به شما
میدیم!
توی اخبار سراسری بود که آقای بابان همراه همکار خانومش میخواست
خداحافظی کنه گفت: به همراه خانمم از شما خداحافظی می کنم!
برنامهی صبح
ایرانی رادیو سراسری که از ساعت ۶ و خورده ای صبح شروع میشه یک مجری خانم داره به
اسم قلع ریز یا مشابه اون که یه روز، گفتند: یک خبر جالب میخوام براتون بخونم، تو
اینترنت میگشتم (!) این خبر رو دیدم که نوشته یک پیرمرد به مدت ۵۰ سال بالای درخت
زندگی کرده و بعد فرمودند که: شوخی نیست، طرف ۵ قرن بالای درخت بوده!
یه
تبلیغی جدیدا تو تلویزیون نشون میده که ظاهرا مال یک شرکت آموزش کنکور به اسم " تست
قرمز " هست ... خلاصه یه پسره رو نشون میده که کتابای اینا رو می خونه بعد میره سر
جلسه با خیال راحت تست میزنه ...فقط یه نکته ای هست ... این پسره سر جلسه کنکور فقط
یه پاسخ نامه دستشه ... هیچ پرسش نامه ای وجود نداره ...!
یکی از برنامه های
زنده شبانه چند سال قبل بود که تو شبکه تهران پخش می شد و احمدزاده و حسینی مجریاش
بودن. خسرو شایگان (دوبلور) تلفنی باهاشون تماس گرفته بود و اینا هم گیر داده بودن
که یه آهنگی رو که معمولا زمزمه میکنی بخون. هرچی این بنده خدا می گفت الآن چیزی
یادم نیست ول کن نبودن که یه دفعه شروع کرد به خوندن : مرا ببوس ...! مرا ببوس ...
اون دو تا هم که دستپاچه شده بودن فورا گفتن به به چه صدای خوبی! حالا میرسیم سر
سوال بعد و هر جور بود نذاشتن بقیشو بخونه.
این مطلب صرفا جهت سرگرم شدن شما عزیزان بوده و اصلا قصد توهینی وجود ندارد.
زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی کرده بودند. با یکدیگر صادق و رو راست بودند. در مورد همه چیز با یکدیگر صحبت میکردند و هیچ چیزی را از هم مخفی نمیکردند الا یک چیز! پیرزن یک جعبه ی کفش بالای کمدش قرار داده بود و هیچوقت درمورد آن به شوهرش چیزی نمیگفت و خواهش میکرد که راجع به آن سوالی نپرسد!
پیرمرد هم به خواست همسرش احترام میگذاشت و آن را نادیده گرفته بود تا اینکه پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.
پیرمرد در کنار تخت همسرش نشسته بود و با هم در مورد امور باقی مانده حرف میزدند.
پیرمرد رفت و جعبه کفش را آورد و گفت:حالا بگو که داخل این جعبه چیست؟
پبرزن نیز تصدیق کرد که وقت آن رسیده تا داخل جعبه را نشان همسرش دهد.
پیرمرد در آن را باز کرد و دو عروسک بافتنی و 95هزار دلار پول درون آن دید! پرسید: اینها چیست؟
پیرزن پاسخ داد: وقتی که میخواستم با تو ازدواج کنم مادربزرگم نصیحتی به من کرد. گفت:برای اینکه زندگی مستحکمتری داشته باشی هر وقت از دست شوهرت ناراحت شدی سکوت کن و به جای مشاجره خود را به کاری مشغول کن.
من هم وقتی از تو دلخور میشدم عروسکی میبافتم و در این جعبه میگذاشتم!
اشک در چشمان پیرمرد حلقه زد!با خود گفت:تنها دو عروسک در جعبه است و این نشان میدهد که همسر عزیزم در طول زندگی مشترکمان فقط دو بار از من رنجیده...!!
و اشک از چشمان پیر مرد جاری شد!
بعد پرسید:این همه پول چی؟ اینها از کجا هستند؟
پیرزن گفت:آه عزیزم! این پولی است که از راه فروش عروسکهای بافتنی به دست آورده ام...!!
سلام
این چند تا په نه په رو بخونین یه کم دلتون شاد بشه!!
رفتم درمونگاه،منشیه میگه مریض شمایین؟
میگم: په نه په! من میکروبم اومدم خودمو معرفی کنم!!
بعد از ۹ ماه انتظار بچه ام به دنیا اومده با کلی ذوق به بابام نشونش میدم.میگه: بچته؟
میگم: په نه په! اینو الان از اینترنت دانلود کردم،نسخه آزمایشیه!!
دوستم توی خونه خوابیده بود. داداشم از راه اومده،میگه: خوابه؟
میگم: په نه په! رفته رو اسکیرین سیور لگد بزنی روشن میشه!!
به دوستم میگم: فهمیدی مریم جدا شد؟ میگه: از شوهرش؟
میگم: په نه په! چسبیده بود کف ماهیتابه،کفگیر زدم جدا شد!!
شمع های ماشینم سوخته. رفتم تعمیرگاه،میپرسه: عوضشون کنم؟
میگم: په نه په! فوتشون کن تا صد سال زنده باشی!!
یارو با ۱۶۰ تا سرعت زده به یه عابر. عابر ۲۰ متر پرت شده اونطرف، از جاشم تکون نمیخوره!
دوستم میپرسه: یعنی مرده؟
میگم: په نه په! داره تمارض میکنه که پنالتی بگیره!!
در مورد تکیه کلام که نیومدین کامنت بذارین حالا <<خودم >>این پست رو گذاشتم.
ا میدوارم خوشتون بیاد!!
سلام به همه ی بچه های خوب
امشب (یعنی هفدهم آبان ماه) ساعت ۱۱:۱۵ از شبکه ی ۷ (شبکه ی آموزش) یه برنامه ای به نام (( رادیو ۷ )) پخش میشه که موضوع خیلی جالبی داره.
موضوعش تکیه کلامهاست.یعنی هرکسی تکیه کلامی رو که از شخصی شنیده به این برنامه sms میکنه.حتما امشب این برنامه رو ببینین.یادتون نره هاااا....!!!
درضمن جالبه که موضوع این برنامه رو توی وبلاگ خودمون هم راه بندازیم.
فقط به جای sms کامنت بذارین و توش تکیه کلام رو بنویسین.
حتی میتونین تکیه کلامهایی که توی رادیو 7 مطرح میشه رو توی کامنتهاتون بنویسین تا اونایی که نتونستن این برنامه رو ببینن با خوندن کامنتهای بامزتون لذت ببرن.
ممنون از همتون.
بای!
مردی که بسیار گناهکار بود عازم سفر حج شد.حتی کسانیکه در کاروان همسفرش بودند به خاطر گناهانش او را میشناختند و از سفرش به مکه متعجب بودند!
وقتی به کعبه رسید در حضور جمع شروع به درد و دل با خدا کرد.گفت:
خدایا!فلان دعا را کردم ولی تو آن را مستجاب نکردی من هم دزدی کردم
فلان چیز را از تو خواستم ولی تو آن را به من ندادی من هم رشوه گرفتم
فلان کار را از تو خواستم ولی تو آنرا انجام ندادی من هم پول نزول کردم
.
.
.
.
اکنون از تو چیزی میخواهم بیا و مرد و مردانه این خواسته ی من را اجابت کن:
همین الان همین جا جان من را بگیر و خلاصم کن.
در همین لحظه مرد روی زمین افتاد و در دم جان داد!
روزی مردی روستایی همراه با پسرش از دهی بسیار دورافتاده به شهر آمدند.
وارد فروشگاه بسیار بزرگی شدند.با تعجب به اطراف خود نگاه میکردند که اتاقکی با درب فلزی که دربش از وسط باز و بسته میشد نظر هر دو را به خود جلب کرد.
پسر از پدرش پرسید:این چیست؟
پدر گفت:نمیدانم...!!!
در همین هنگام پیرزنی وارد اتاقک شد و در آن بسته شد و شماره های بالای اتاقک از عدد یک تا سی یکی یکی افزایش یافت و پس از چند ثانیه شماره های بالای اتاقک از عدد سی تا یک یکی یکی کاهش یافت.بعد در اتاقک باز شد و زنی جوان و بسیار زیبا از آن خارج شد!!
پدر و پسر روستایی هر دو از شدت تعجب دهانشان باز مانده بود!
پدر رو پسرش کرد و گفت: فکر میکنم این دستگاهی است که آدمهای پیر و زشت را جوان و زیبا میکند!
سلام هم کلاسی های خوبم
من احساس کردم اون روزی که پای تابلو رفتم تا روش نردبانی رو براتون بگم کمی نامفهوم توضیح دادم!
برای همین تصمیم گرفتم توی وبلاگمون اونو براتون توضیح بدم.
ادامه مطلب ...روزی راننده ی تاکسی ای در ماشین خود تنها حرکت میکرد.از کنار خیابان مسافر مردی را دید.مرد روی صندلی جلو نشست و راننده به مسیر خود ادامه داد.
پس از اندک مدتی مسافر از راننده پرسید:منو میشناسی؟
راننده کمی فکرد و گفت:نه!
بعد راننده مسافر زنی را سوار کرد.
دوباره مرد از راننده پرسید:تو منو نمیشناسی؟!!!
راننده گفت:نه!!!نمیشناسم.شما؟
مرد گفت:من عزرائیلم!
راننده گفت:برو عموووو....!!!
زن از راننده پرسید:آقا!شما با کی دارید صحبت میکنید؟
ناگهان راننده ترمز کرد و با وحشت پا به فرار گذاشت!
سپس هر دو مسافر ماشین را دزدیدند!!
این داستان به گفته ی راوی واقعی بود!