به خدا به پیر به پیغمبر من یا علیرضا به هیچ نوع بشری از نوع IT هیچ گونه ایمیلی نفرستادیم.
یه مشکلی توی ایمیل هامون به وجود اومده (احتمالاً زیر سر مایکروسافتِ می خواد وجه ما رو خراب کنه!!!) اگه دقت کنین تروجانه نه من یا علیرضا !!! والا!!!
یه تیکه فلش که هیچ ربطی به هم نداره هیمنجوری گذاشتم
فلش نسخه 10 داشته باشین
جنبه داشته باشین
http://s2.picofile.com/file/7294617953/mohammad_mozafari23_yahoo_com.swf.html
اولی:سلام
دومی: علیک
اولی: من با این نمره ریاضیم احساس شرم میکنم
دومی: په نه په می خواستی احساس غرور و افتخار بهت دست بده
منتظر محصولات بعدی ما باشید!!!
یکى از اساتید بازنشسته ى دانشگاه تعریف مى کرد:
پس
از سالها یکى از شاگردان خود را که به حمق و بى هوشى مشهور بود و خصوصا
در ریاضیات بدترین نمره ها را مى گرفت دیدم که بسیار ثروتمند شده است.
با تعجب از او پرسیدم : "با آن همه نفهمى و کودنى و حساب ندانى چنین ثروتى را از کجا به دست آورده اى؟!"
گفت: " با
صاحب یک کارخانه ى چینى سازى مرتبط شده ام. یک سرویس چینى را از او به ده
هزار تومان مى خرم و به سى هزار تومان مى فروشم و به همین سه درصد قانعم ...!
که صد دانا در آن حیران بماند!
دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟
استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمیتوانستم یک استاد باشم.
دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم ،اگر جواب
صحیح دادید من نمره ام را قبول میکنم در غیر اینصورت از شما میخواهم به من
نمره کامل این درس را بدهید.
شخصیت مورد علاقه تاریخی؟ چرا؟
اگه بخوای جای یکی از آدم های تاریخی باشید کی رو انتخاب می کردی؟ چرا؟
زنی مشغول درست کردن تخم
مرغ برای صبحانه بود
ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه ش...د و داد زد : مواظب باش ،
مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز....
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ...
محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم.
زن که
بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید
؟
تولستوی
در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را
ندادید
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با
کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من
بیاورید.»
روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار بیکار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.
جلو رفت و از او پرسید:
«شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می
کنی؟»
اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد.
ادامه مطلب ...