تنها دوست عشق در مدرسه ، درس هندسه بود.
از شیمیی فقط زاج سبز به یادش ماند و از فیزیک هرگز هیچ نفهمید.
عشق را به دانشگاه بردند تا کافر شود.
وقتی دکتر شد مادرش مرده بود.
به جای گریه کردن منطق خواند ... نتیجه از صغری ها و کبری ها
درد بی دلیلی شد در دل عشق.
میل به برگشتن داشت.
از هر کوچه ای که می رفت به خانه ی مادریش نرسید.
وقتی فیلسوف شد به سوی هر گلی که رفت آن گل پژمرد.
عشق خدا را می خواست.
واز هر طرف که می رفت به صورت خود بر می خورد.
عشق را در برابر آیینه بردند تا خود را به یاد آورد.
در آیینه ، کودک پیری می گریست.
استاد حسین پناهی
بخونید حتما:یک خاطره بسیار قشنگ از ایشون براتون میزارم که آقای اکبر عبدی بازگو کردند!
اکبر عبدی همبازی مرحوم حسین پناهی، میگوید:
«یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود. حسین از ماشین پیاده شد بدون کاپشن.
گفتم: حسین این جوری اومدی از خانه بیرون؟ نگفتی سرما میخوری؟!
گفت: کاپشن قشنگی بود نه؟
گفتم: آره.
گفت: من هم خیلی دوستش داشتم ولی سرراه یکی را دیدم که اون هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت.
اما من فقط دوستش داشتم!»
salam.miay tabadole link??
www.3pehr-group.com
واقعا یادش گرامی باد
واقعا یادش گرامی!
خاطره ای هم که نوشتی خیلی عالی بود...
خاطر هه خیلی قشنگ بود! دلم میخواد بیشتر این آدمو بشناسم.
خاطره ی جالبی بود !!