ما همسایه خدا بودیم...

ما همسایه خدا بو دیم...

شاید مرا دیگر نشناسی،شاید مرا به یاد نیاوری.اما من تو را خوب می شناسم . ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما و همه مان همسایه خدا.

یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی. و من همه آسمان را دنبالت می گشتم ؛ تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم.

خوب یادم هست که آن روز ها عاشق آفتاب بودی . توی دستت همیشه قاچی از خدا بود . نور از لای انگشت های نازکت می چکید.راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.


یادت می آید؟گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان.تو گلی بهشتی به سمتش پرت می کردی و او کفرش در می آمد.اما زورش به ما نمی رسید. فقط می گفت:همین که پایتان به زمین برسد ، می دانم چطور از راه به درتان کنم .

تو شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی . آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدیو صبح که می شد در آغوش نور به خواب می رفتی.

اما همیشه خواب زمین را می دیدی . آرزویی رویاهای تو را قلقلک می داد.دلت می خواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا می گفتی . و آن قدر گفتی و گفتی  تا خدا به دنیایت آورد.من هم همین کار را کردم ، بچه های دیگر هم ؛ما به دنبا آمدیم و همه چیز تمام شد.

تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را ؛ما دیگر نه همسایه ی هم بودیم و نه همسایه ی خدا. ما گم شدیم و خدا را گم کردیم....

دوست من ، همبازی بهشتی من !نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده . هنوز آخرین جمله ی خدا توی گوشم زنگ می زند:

از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است ، اگر گم شدی از این راه بیا .

بلند شو از دلت شروع کن . شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.