مردی که بسیار گناهکار بود عازم سفر حج شد.حتی کسانیکه در کاروان همسفرش بودند به خاطر گناهانش او را میشناختند و از سفرش به مکه متعجب بودند! وقتی به کعبه رسید در حضور جمع شروع به درد و دل با خدا کرد.گفت: خدایا!فلان دعا را کردم ولی تو آن را مستجاب نکردی من هم دزدی کردم فلان چیز را از تو خواستم ولی تو آن را به من ندادی من هم رشوه گرفتم فلان کار را از تو خواستم ولی تو آنرا انجام ندادی من هم پول نزول کردم . . . . اکنون از تو چیزی میخواهم بیا و مرد و مردانه این خواسته ی من را اجابت کن: همین الان همین جا جان من را بگیر و خلاصم کن. در همین لحظه مرد روی زمین افتاد و در دم جان داد! |