روزی راننده ی تاکسی ای در ماشین خود تنها حرکت میکرد.از کنار خیابان مسافر مردی را دید.مرد روی صندلی جلو نشست و راننده به مسیر خود ادامه داد. پس از اندک مدتی مسافر از راننده پرسید:منو میشناسی؟ راننده کمی فکرد و گفت:نه! بعد راننده مسافر زنی را سوار کرد. دوباره مرد از راننده پرسید:تو منو نمیشناسی؟!!! راننده گفت:نه!!!نمیشناسم.شما؟ مرد گفت:من عزرائیلم! راننده گفت:برو عموووو....!!! زن از راننده پرسید:آقا!شما با کی دارید صحبت میکنید؟ ناگهان راننده ترمز کرد و با وحشت پا به فرار گذاشت! سپس هر دو مسافر ماشین را دزدیدند!! این داستان به گفته ی راوی واقعی بود! |