وبلاگ دانشجویان مهندسی فناوری اطلاعات دانشگاه اصفهان

وبلاگ دانشجویان it ورودی 90 دانشگاه اصفهان

وبلاگ دانشجویان مهندسی فناوری اطلاعات دانشگاه اصفهان

وبلاگ دانشجویان it ورودی 90 دانشگاه اصفهان

با کاروان لندن

می نویسم که شب تار، سحر میگردد       یک نفر مانده از این قوم که بر میگردد


با کاروان لندن:


این یکی کت و شلوار مشکی پوشیده ، شال عزا به گردن انداخته ، دیگ هم می زند ....آن یکی لباس مجلسی پوشیده ، روسری سیاهی به سر افکنده ، برنج آبکش می کند ...

اینجا رسم است که مردم با لباس پلو خوری ، پای دیگ و اجاق حاضر شوند؟

مهمان بود ، اما نتوانست تعجب خویش را از دیدن این صحنه پنهان کند، تازه از ایران رسیده بود و رسم

و رسوم اینجا ، انگلستان ، که روزی بریتانیای کبیرش می گفتند را نمی دانست .

هنگامی بر تعجبش افزوده شد که فهمید این دو ، زن و شوهرند!

هر دو پزشک ، مرد متخصص قلب و عروق ، زن فوق تخصص زنان و زایمان !

....و این گونه خالص و بی ریا در مجلس حسینی عرق می ریزند و کار می کنند .

او خیال می کرد امام حسین (ع) و تاسوعا و عاشورا و دیگ و اسپند و علم و کتل ، مخصوص ایرانیان

است، اما حالا می دید ، نه !!

چند روزی که گذشت ، چیزهای تازه تری فهمید .

حکایتی داشتند این زن و مرد . فهمید هر دو اصالتا اهل لندن هستند ، هر دو مسیحی بوده اند ، مرد

زودتر از زن اسلام را پذیرفته ، و او همسر خویش را مسلمان کرده است .

خب ... آمده اند به جمع ما ، خوش آمدند ! این همه ارادت و شور و ایمان از کجاست ؟!!

روزی مجالی یافت ، روزی که قدری کارها سبک تر شده بود ، خانم دکتر گوشه ای نشسته بود به فکر،

موقعیت را مناسب یافت ، رفت و رمز این عشق را پرسید .

تازه مسلمان مملکت کفر و این همه شور و اشتیاق ؟

باور کنم که همه چیز عادی است ؟

ـ نه، باور نکن ؟ وضعیت من کاملا ( اسپیشال ) است. من وقتی مسلمان شدم ، همه چیز این دین را

پذیرفتم ، بخصوص این که به شوهرم خیلی اطمینان داشتم و می دانستم بی جهت به دین دیگری روی نمی آورد .

اما هر چه کردم ، نتوانستم دلم را مجاب کنم که بپذیرد ، واپسین منجی این دین ، صدها سال عمر کند

و سرانجام در هیئت جوانی زیبا که هیچ اثری از کهولت و پیری ندارد ظهور کند ...

بلاخره ما پزشک هستیم و دستمان در کار است . نه؟

ـ گفت : چرا!

ـ دل را هم که نمی شود به پذیرش چیزی وادار کرد .نه؟

ـ درست است .

تا ایام حج رسید و ما هم رهسپار شدیم . شاید شما حج را به اندازه ما قدر ندانید . فکر کن تازه مسلمانی بخواهد با شکوه ترین مظاهر این دین را به تماشا بنشیند .

چقدر زیباست !!

وقتی اولین بار خانه کعبه را دیدم ،چنان زیر و رو شدم که در سراسر عمرم سابقه نداشت ، تمام

وجودم می لرزید ، اختیار اشکم دست خودم نبود . می گریستم و می گریستم ....!!

اشک هایش را پاک می کند ؛ تا روز عرفه شد و رفتیم صحرای عرفات .

گویا قیامت برپا شده و مردم در صحرای محشر پراکنده شده بودند .

رفتم آبی به سرو صورت خود بزنم و نفسی تازه کنم که کاروانم را گم کردم . هرم گرما چون تازیانه ای

بر بدنم فرود می آمد و تاب آن همه گرما را نداشتم .

هر چه بیشتر جستجو می کردم ، کمتر می یافتم . با جمعیت از این سو به آن سو می رفتم .

همچون قطره ای که در بیابانی برهوت دریا را می جوید .

کسی زبانم را نمی فهمید . از دور چادرهایی می دیدم شبیه به چادرهای کاروان لندن!

با سرعت پیش می رفتم ، نزدیک که می شدم می دیدم نه ، اشتباه کرده ام  .

ساعتها به این در و آن در می زدم . گرسنگی و تشنگی رنجم می داد . چنین وضعیتی اراده و اختیار را

هم از من سلب کرده بود ، واقعا نمی دانستم چه کنم .

نمی دانم این کار اشک بود یا آن فریاد عمیق ژرفای دل ...!

که دیدم جوانی خوش سیما ، به سویم می آید ، اشتباه نمی کردم ، او جمعیت را کنار می زد و به

سوی من می آمد .

چهره اش چنان جذاب و دلبرا بود که تمام غمم را فراموش کردم .

وقتی به من رسید با جملاتی شمرده و لهجه فصیح انگلیسی شروع کرد با من سخن گفتن .

از آنچه بر من گذشته بود با او گفتم .

گفت : بیا ، من قافله ات را به تو نشان میدهم .

قدری که پیش رفتیم ، تابلوی کاروان لندن ، مرا در جای خود میخکوب کرد .

خدایا چه می بینم ، چشمهایم را مالیدم ...

اشتباه نمی کردم این کاروان من بود. با تمام وجود از او قدردانی کردم .

وقت خداحافظی رسید . او مکثی کرد و گفت : سلام شوهرت را برسان ، بی اختیار گفتم:بگویم چه کسی سلام رساند.

گفت : آن واپسین منجی که تو در راز و رمز عمر بلند او مانده ای !!

من همانم که تو سرگشته کوی اویی !!

پلکی به هم نزده بودم که او رفت و من هرچه جستجو کردم دیگر نیافتمش

از آن سال ایام عاشورا ، روز عرفه ، نیمه شعبان و یا هر روز و ساعت دیگری که رنگ و بوی او را بدهد

من و همسرم پروانه وار گرد این شمع چراغ می گردیم .

آیا او بار دیگر می آید ؟!!


برگرفته از کتاب:می شکنم در شکن زلف یار


مشاهده نظرات

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد